داستانی.اجتماعی.تفریحی و...
داستانی.اجتماعی.تفریحی و...
پیرمردی تنها در سرزمین سوتا زندگی می کرد .
او می خواست مزرعه
سیب زمینی اش را شخم بزند
اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که
می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و
وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم.
من حال خوشی
ندارم
چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این
مزرعه را از دست بدهم
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست
داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.
اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم
می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
:
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
"
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند
و
تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده
نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند
؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار
علی
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:09 ب.ظ
خب چرا گفت تو برو سیب زمینی هاتو بکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این جریانش چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟
نیست حالا ما که آدمیم اصن بار نمیبریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و چه زخمایی که از این رفاقتا نخوردیم!
ای ول به این ذکاوت
با چی موافقی عزیزم؟!با این حرفا فقط باید مخالف بود وگرنه انگ نامردی رو پیشونی آدم میخوره
..... دیشب با خدا دعوایم شد ......
با هم قهر کردیم .....
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد ......
رفتم گوشه ای نشستم ....
چند قطره اشک ریختم.....
و خوابم برد .....
صبح که بیدار شدم ....
مادرم گفت ...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ....
عاشق وبتم....خیلی مطالبش جالبو خوندنیه....
هیچکس تو حرفاش صداقت نداره
گذشت دوره ای که آدما همدیگرو دور میزدن الان کاملا از رو هم رد میشن!
خدایا!!!!!!!!!!!!!!
این بند دل آدم کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟
که گاهی با
یک اسم
یا حضور یک نفر
و یا با یک لبخند "پاره" میشود..................
داستان زیبایی بود ، لذت بردم از خواندنش .
سلام ، ممنون که به ویم سر زدین
ممنون از نظرت ....
الان لینکت می کنم.
حالا بهتر شده اوضاع علی جان کافیه بخوای یه ساختمان قدیمی را خراب کنی و همین روش را بکار بگیری واست خاک و اوار ساختمان را هم واست میبرند...
اوهوم
هیچکس حرفهایش صداقت ندارد........
ایـטּ روزهـا آنـقَـבر بُغضـَم سَنگـیـטּ شـُבه
ڪــہ، اَگـَر گـَرבنَـم را هَــم بِزَنے
بــہ جـاے פֿـوטּ
اَشـڪـ میـریـزَב... !
گاهی دلم میخواهد از خیالــــم تو را بیرون بکشم
و سراپایت را غـــرق بــوســـه کنــــم . . .
سلام.مرسی که اومدی خیلی این داستانت جالب و زیبا بود.من خیلی لذت بردمبازم بهم سر بزن
دَلمــ گِرفتـ ـهـ
ِاَز ایـטּ شَهـ ــر
کهـ آدَمــ هآیَشــ هَمچـ ــوטּ هَوآیَشــ
نآپآیدآرَنـ ــد ....
گآهـ آنقـَ ــدر پآکـ کهـ باوَرَتــ نِمے شـَ ــوَد
گآهـ آטּ چنـ ــاטּ آلودهـ کهـ نَفَسَــــــــتـ ـ ـ ــ ـ مے گیـ ــرد!!