پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

آرزوی پرواز


برای کشتن پروانه آن را در زیر پا له نکنید

بال هایش را بکنید

تا در آرزوی پرواز

بمیرد!!

خانم حامله

خانمی توی یک اتوبوس شلوغ ایستاده بود ودستشو به میله بالاسرش گرفته بودکه نیفته.

درهمین موقع یک پسر شیطون به اوگفت :خانم چراشکمت اینقدر بادکرده؟

خانم حامله گفت:بادنکرده توی شکمم یک بچه است.پسربچه به اون خانم گفت:

دوستش داری؟ خانم حامله گفت:

دوستش دارم. پسر بچه گفت:پس چرا اونو قورتش دادی؟!!!

ماه عسل

نوعوسی به داماد گفت:راستی چه کسی ماه اول ازدواج عروس ها ودامادها را ماه   

عسل نامیده است؟  

داماد خندیدوگفت:این ماه ماه غسل است که یک دیوانه نقطه ان را ندیده وبه آن ماه   

عسل نام گذارده ودیگران از اون احمق کورکورانه پیروی کردند!!!!!!!!!!!!

غروبی سرد سرد


یاد دارم در غروبی سرد سرد      می گذشت از کوچه ما دوره گرد


داد می زد کهنه قالی می خرم     دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف و سفالی می خرم      گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست      عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست     ای خدا شاکر شدم از زندگیت

بوی نان تازه هوشش برده بود      اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید      گفت آقا سفره خالی می خرید؟ 

انگشتر الماس


ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ ﮐﺸﺘﯽ ، ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿ ﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯾﮑﺮﺩ…

… ﭘﺲ ﺍﺯ۱۵ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻩﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ ، ﻭﻗﺘﯽﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ ﻣﯿ ﺨﻮﺭﺩ ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ .ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ...  فکر می کنی چی بود ؟

خوب معلومه .  ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻫﯿ بود .

ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖﻗﻮﯾﻪ!!!

کوفی عنان

از کوفی عنان (دبیر کل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسیدند: بهترین خاطره ی شما از دوران تحصیل چه بود؟

او جواب داد: «روزی معلم علوم ما وارد کلاس شد و برگه ی سفید رنگی را به تخته سیاه چسباند. در وسط آن لکه‌ای با جوهر سیاه نمایان بود.»

معلم از شاگردان پرسید: «بچه ها در این برگه چه می بینید؟»

همه جواب دادند: «یک لکه سیاه آقا.»

معلم با چهره ای اندیشمندانه لحظاتی در مقابل تخته کلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لکه سیاه اشاره کرد و گفت: «بچه های عزیز چرا این همه سفیدی اطراف لکه سیاه را ندیدید؟»

کوفی عنان می گوید: «از آن روز تلاش کردم اول سفیدی (خوبی‌ها، نکات مثبت، روشنایی ها و…) را بنگرم.»

خنده به اجبار

هیچ وقت نباید به اجبار خندید !

گاهی بــاید تا نهایت آرامش گــریه کرد ...

لبخـــــند بعد از گریه ؛

از رنگــــین کمــــآن بعد از بـــآران هم زیبـــاتره ... !

عشق مجنون.....


روزی مجـنون از سجاده شخصـی عبور کرد...

مـرد نمـاز را شکسـت و گفت : مـردک !!!

در حـال راز و نیاز با خـدا بودم تو چـگونه این رشـته را بـریدی !!!

مجنون گـفت : عاشـق بنـده ای هستـم و تو را نـدیـدم ، چگـونه تو عاشـق

خـدایی و مـرا دیـدی؟!.

یه توپ(طنز)


یه توپ دارم قلقلیه.
.
.
.
.
.
.
.
آخه عزیزِ من
هم سنو سالای تو دارن اورانیوم غنی میکنن!!! اونوقت تو اومدی این پایین ببینی توپه چه رنگیه؟! :| آیا دانستن رنگ توپ کار درستی است؟!! حالا مثلا بگم سرخ و سفید و آبیه مشکلاتت حل میشه؟!!واست نون و آب میشه؟!! به خودت بیـــا.... :|


   میخوای نظر بدی بده   

اسب

از یه اسب میپرسن چرا هر کس تورو میبینه سوارت میشه؟
اون اسب جواب نداد، سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت !
میدونید چرا؟؟ چون اسبا نمیتونن حرف بزنن !
نه واقعا انتظار داشتین اسبها حرف هم بزنن ؟

جامعه

سلام

میدونی امشب چی ذهنمو مشغول کرده ؟

به نظر شما چرا ماها همیشه میخواییم نظر خودمون رو به دیگران تحمیل کنیم ؟

حتی وقتی میدوونیم که فکرمون نادرسته میخواییم به زور پاش وایسیم؟

یاچرا عده ای دنبال عیب دیگرانند؟.وخود را فراموش کرده اند

من خیلیا رو دیدم که به خاطر این عقیده مجبور شده از آرزوهاشون دست بکشن.

واقعا چرا؟؟؟

یا چرا ما نمیتونیم انتقادپذیر باشییم؟

یا چرا خیلی ها چشم دیدن خوشبختی دیگران رو ندارند؟

چرا همه فقط از غم  ویاس ونا امیدی حرف میزنن؟

چرا هیشکی نمیتونی اون خوشبختی که خودش داره رو درک کنه؟

چرا خیلی  به فکر حرف مردمن؟

و خیلی چراهای دیگه که امشب بهشون فکر میکنم و جوابی واسشون ندارم..چرا من خوابم نمیبره اخه چرا؟؟؟



پرنده ای که بال و پرش ریخته باشد مظلومیت خاصی دارد.. باز گذاشتن در قفسش توهینی است به او !

در قفس را ببند تا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد.. نه پروبال ریخته اش ..

خواب آمد توچشمم  شب خوش!!!!!

بذر مهر بکاریم ومحبت درو کنیم


دائما دوست داریم که برگردیم به زمان کودکی 

هیچ فکر کردید چرا؟؟

شاید به خاطر صفاو صمیمیتی که بینمان بود 

گذشتی که بعد ازدعواهایمان داشتیم

فراموشی بدیها و زود آشتی کردمان

حالا که امکان برگشتن نیست چه کنیم

شاید امکان نداشته باشد که از نظر جسمانی زمان رابه عقب برگردانیم و کودک شویم

ولی از نظر اخلاقی که می توان برگشت و دوباره کودک شد

اگر آن موقع با دوستمان حرفمان میشد بعد ازچند لحظه فراموش میکردیم ودوباره میشدیم دوستان صمیمی سابق

حال هم بیایم فراموش کنیم اختلافاتمان را و مهر و محبت را جایگزین قهر و کنیه کنیم مثل زمان کودکی

و دوباره در دلهایمان بذرمهر بکاریم و محبت درو کنیم.........

ذکاوت

پیرمردی تنها در سرزمین سوتا زندگی می کرد .

او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند

اما این کار خیلی سختی بود .

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسر عزیزم.

من حال خوشی ندارم

چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم

چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.

من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.

اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند

و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار

رسم جالب

چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!
.آدمها آنقدر زود عوض می شوند …
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …
.زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش …حکایت ما آدم ها …
حکایت کفشاییه که …
اگه جفت نباشند …
هر کدومشون …
هر چقدر شیک باشند …
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …
لنگه به لنگه اند …
کاش …

آرامش و دانش


افرادی که با ما هم عقیده هستند ، به ما آرامش میدهند
و افرادی که مخالف با عقیده ی ما هستند، به ما دانش!!
آدمی برای لذت بردن از زندگی به آرامش نیاز دارد
و برای چگونه زندگی کردن به دانش

ادب


برای آنکه کسی را با ادب بنامیم و یا وارون براین ، باید کمی درنگ کرد و زمان را به کمک گرفت .



مردم آدمهای بردبار را با ادب می دانند حال آنکه بردباری سنجشی درست نیست ! باید ادب آدمها را در آزمون ها سنجید و نه در سکوتها ...

شرافت...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرافت...

این یک اصل غیرقابل تردید است...

کسانی که دائماً از شرافت حرف می زنند...

ازآن بویی نبرده اند...