پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

داستان کوتاه یک مشت شکلات


دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

نظرات 8 + ارسال نظر
پرپری جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:45 ب.ظ http://parpari1996.blogfa.com

اوخی عزیــــــــــــــــزم!

roham&bahar جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ق.ظ http://www.love2.blogsky.com

{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-35-}{-41-}{-41-}{-41-}{-35-}
{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}

atosa جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:18 ب.ظ http://atosamaleki.persianblog.ir/

سلام خیلی قشنگ بود
و همچنین ممنونم که به وبلاگم سرزدین و نظره گرانبهاتون رو به یادگاری گذاشتید

مجید جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ http://matalebehziba.blogsky.com

سلامـــ

به به عجب مطلبی


ممنون دوست عزیزم

شادی جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

زخم های دستم را میبتدند و می گویند چرا با خود چنین کردی؟ولی افسوس کسی زخم بزرگ دلم را ندید تا بگوید چرا با تو چنین کردند.

مریم جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ http://sayehaye-zendegi-man.persianblog.ir

مرسی ازاینکه سرزدین وبلاگ شماهم زیباست

شادی یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

برگـَـــرد ..

یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی ..

نمی خواهم عُــمری به این امید باشَـــ ـــ ـم

که برای بُردنَش بر می گردی ...

شادی شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com





☂ بــــﮧ בنبــال ویلــچرﮮ

براﮮ روزگـــار مــــ ــﮯ گــرבم

ظــاهـــرا پــایــﮯ بــراﮮ راه آمـــבטּ بـــا مـــטּ نــבارב ... ☂

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد