پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

آنکه شنید ، آنکه نشنید

چه فایده از اینهمه اندرز
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
 
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. 
 
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد... این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصله  4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

 « عزیزم شام چی داریم؟ » 

 
و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !! 
 
 حقیقت به همین سادگی و صراحت است.

مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکرمیکنیم ، 
در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد...

سخن



شکسپیر میگه ...
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا ؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است ... پس به زندگی ات
عشق بورز ...
...
خوشحال باش ... و لبخند بزن ... فقط برای خودت زندگی کن و ...
قبل از اینکه صحبت کنی ،گوش کن
قبل از اینکه بنویسی، فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی ،درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی ، ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی ، احساس کن
قبل از تنفر ، عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

اسکندر مقدونی و داستان سنگ قبرها

سکندرمقدونی ، هنگامی که در یکی از شهرهای ایران از گورستان عبور می کرد از مشاهده سنگ قبرها بشدت متعجب شد. پیرمردی که آنجا بود را خطاب قرار داد و پرسید که چرا در شهر شما همه مردم در سنین کودکی یا نوجوانی می میرند؟ و به سنگ قبرها اشاره کرد که روی آنها نام متوفی و مدت زندگی او را نوشته بود و همه عدد ها بین یک تا ده بود.
پیرمرد سری تکان داد و گفت در شهر ما رسم بر این است که بجای عمر طبیعی افراد، میزانی که شخص در عمرش گناه نکرده است را به عنوان عمر واقعی و ارزشمند او حساب می کنیم، هر کسی در آخر عمرش، روزهایی که مرتکب گناه نشده را می شمرد و حساب می کند که چند سال می شود، اگر بطور مثال جمع همه روزهای بدون گناه بشود دو سال، ما روی سنگ قبر او می نویسیم "مدت زندگی 2 سال.
اسکندر کمی در خود فرو رفت و از پیر مرد پرسید اگر اسکندر کبیر در شهر شما بمیرد، روی سنگ قبر او چه خواهید نوشت؟ آن مرد روشن ضمیر پاسخ داد روی سنگ قبر تو می نویسیم: اسکندر ،مردی که هرگز زاده نشد

وعـده ی پــوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شدهنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس
گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا
را برایت بیاورند.نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل
قصر وعده اش را فراموش کرد.صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که
در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم
سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
-- 
گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
 

من، تو، او

*من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی*
*او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا*

*من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم*
*تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت*

*معلم گفته بود انشا بنویسید*
*موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت*

*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید*
*تو نوشته بودی علم بهتر است*
*شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*

*معلم آن روز او را تنبیه کرد*
*بقیه بچه ها به او خندیدند*
*آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد*
*هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته*
*شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند*
*گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت*

*من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش می آمد*
*تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت
برای مادرت می خرید*
*او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و ... را می داد
که پدرش می کشید*

*سال های آخر دبیرستان بود*
*باید آماده می شدیم برای ساختن آینده*

*من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم*
*تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد*
*او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت*

*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت*

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم*
*تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود*

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته
است*
*تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری
انداختی*
*او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه*
*برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود** !!!!*

*چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتایج بود*

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم*
*تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود*

*وقت قضاوت بود*
*جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند*

*من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند*
*تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند*

*زندگی ادامه دارد*
*هیچ وقت پایان نمی گیرد*

*من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است**!!!*
*تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

*من , تو , او*
*هیچگاه در کنار هم نبودیم*
*هیچگاه یکدیگر را نشناختیم *

*اما من و تو اگر به جای او بودیم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

*هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او*
*و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از
آن او

کاش همش بچه بودیم

دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشم هایمان میآید!!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رومیدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه میکردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
کاش هنوزم همه روبه اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم یک ساعت بعد از یادمون میرفت و
معنی قهر نهایت نهایتش تا فردا صبح بود
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در میآوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم  درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تانداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تاداره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم
 ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم...
و همیشه بچه بودیم
مگه نه؟

جلب توجه

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم".
"برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...
نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند که شاید به مزاقمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبورباشند برای جلب توجه شما آجر به سمتتان پرت کنند ....
 

داستان کوتاه (معرفی شخصیت)

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی
 وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب                      
تولستوی را فحش مالی کرد
 
،تولستوی کلاهش را از سرش

 برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون
 
تولستوی هستم
 .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را

 زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی

 خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
 

سرگذشت جالب یک لغت

در پس اکثر لغات و اسم ها فلسفه ی جالبی نهفته است.
چرا
 "استکان"؟؟
در زمان‌های قدیم هنگامیکه هندوها با کشورهای عربی مراوده تجاری داشتند برای نوشیدن چای به همراه خود پیاله‌هایی را به این کشورها خصوصا عراق و شام قدیم آوردند که در آن کشورها به بیاله معروف شد.پس از آن اروپاییانی که برای تجارت به کشورهای عربی سفر میکردند چون در کشورشان از فنجان برای نوشیدن چای یا قهوه استفاده میکردند هنگام بازگشت به کشورشان این پیاله‌ها را به عنوان یادگاری میبردند و آن را East Tea Can مینامیدند. "یک ظرف چای شرقی!!!"به تدریج این کلمه به کشورهای شرقی بازگشت و در آنجا متداول شد.

 
 

داستان واقعی

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را

طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و

 دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت

 وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار
 بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار

 نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که

 لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن

 داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی

 کرد.اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی

 که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد . کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند
 
گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل

 آن ندارد.در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد

 کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او

 بکند.مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم

 .پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .کشاورز موافقت کرد

وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد وبه خاطر کشف یکی

 از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،به عنوان یک دانشمند

 مشهور شناخته شد .آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا

پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک

دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد . جالب است بدانید که

 آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز

 وینستون چرچیل .

جملات و سخنان قصار و بسیار آموزنده بزرگان

نبردهای زندگی همیشه به نفع قویترین ها پایان نمی پذیرد بلکه دیر یا زود برد با آن کسی است که بردن را باور دارد
* * * * * * * * * ** * * * * * * * * * * * * *
به غیر از خدا، به هر آنچه امید داشته باشی، خدا از همان چیز ناامیدت می کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یا سخنی داشته باش دلپذیر ، یا دلی داشته باش سخن پذیر . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد.
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حماقتهایی هستند که با یادآوری آنها میخندیم و این حماقتها دردآورترین خاطرات زندگی

ما هستند
بجای آنکه فکر کنیم که چرا گل ها خوار دارند به آن فکر کنیم که چرا خوارها گل دارند

یک جمله ی حسابی از دکتر حسابی


حاصلضرب "توان" در "ادعا" مقداری ثابت است ،
هرچه "توان" انسان کمتر باشد "ادعا"ی او بیشتر است

و هرچه "توان" انسان بیشتر شود " ادعا"یش کمتر میگردد