پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران
ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما
عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت :
اما من که می دانم او چه کسی است...!
به صد یلدا الهی زنده باشی / انار وسیب وانگورخورده باشی
اگریلدای دیگرمن نباشم، تو باشی وتو باشی وتو باشی
پیشاپیش یلدات مبارک
مهم نیست هندونه ی شب یلدات شیرین نباشه
یا انارات ترش از آب دراد
یا کدو تنبلی که بار میذاری بیمزه بشه
یا چند تا از گردوهایی که می شکونی پوک باشه
مهم اینه که کسی داری که یلدا رو بهت تبریک بگه
زندگی ما را عادت داده تا برای هر کاری وقت خاصی را کنار بگذاریم
وقتی برای کار کردن اختصاص میدهیم و زمان مشخصی را برای استراحت و تفریح. وقتی برای خرید داریم و زمانی را برای خوابیدن تعیین میکنیم.
ما از زمانی که وقتشناس شدیم و قدر و ارزش وقت و زمان را درک کردیم، به یک استاد تقسیم زمان تبدیل شدیم. از صبح تا شب دایم به ساعت نگاه میکنیم تا مبادا وقت مناسب را از دست بدهیم.
در حقیقت ما برای چیزهایی که میخواهیم وقت میگذاریم و برای چیزهایی که برایمان جذاب و خواستنی نیست وقت اختصاص نمیدهیم. خوب دقت کنید: "اگر چیزی را در زندگی نخواهیم برایش وقت کنار نمیگذاریم."
و این اصل مهمی است که همه آدمها به خوبی از آن آگاهاند.بنابراین اگر فرزندتان با التماس از شما میخواهد زمان بیشتری با او باشید و شما با بیحوصلگی شانه بالا میاندازید و میگویید وقت ندارم،
در حقیقت به او پیام میدهید که برایش اهمیتی قایل نیستید! همینطور اگر همسرتان از شما میخواهد زمان بیشتری در کنارش باشید و شما دایم به ساعت خیره میشوید و میگویید تمام وقتتان پر است، خیلی ساده به او پیام میدهید که سهمی از وقت خود برای او کنار نگذاشتهاید و چیزهای مهمتری را به او ترجیح میدهید! اما این ظاهر کار است و در حقیقت بخش عمده اوقات مفید ما را افکار پریشان و نگرانیهای رنگ و وارنگی به خود اختصاص میدهند که نه احساس خوبی به ما منتقل میکنند و نه فایدهای برای ما دارند. ولی انگار چیزی نامریی و غیرقابل توصیف ما را وادار میسازد تا وقت ارزشمند خود را که میتوانیم برای همسر و فرزند و عزیزان خویش کنار بگذاریم، به این افکار و نگرانیهای مزاحم و بیفایده ببخشیم.
گویی نگران بودن و دلشوره داشتن و پرداختن به افکار و احساسات منفی یک کار و فعالیت واجب و دایمی است که باید حتما در طول روز، زمانهای خاصی را برای آنها کنار بگذاریم.اما همه ما میتوانیم با یک ترفند ساده به راحتی از دست افکار ناخواسته و ناراحتکننده راحت شویم و وقت بیشتری برای آرامش و رفاه خود و عزیزانمان کنار بگذاریم و این ترفند ساده و طلایی اختصاص زمانی خارج از محدوده 24 ساعت شبانهروز برای افکار و احساسات منفی و ناخوشایند است.
کلا آدما چند دسته اند.
)بقیه ی دستشون که هیچی(
دو دسته شون رو می خوام بگم.
دسته اول افرادی اند که دقیقا رفتار تابع سینوس رو از 0 تا پی دنبال می کنن.
این افراد رو از دور که ببینی به هیچ وجه نمی تونی بهشون 1% هم فکر کنی.
ولی وقتی خیلی اتفاقی باهاشون برخورد داشته باشی و یه کم نزدیکشون بشی می فهمی چقدر خوبند.
تا یه جایی اینطوری پیش میری.
خوب بودنشون باعث می شه که خیلی زودتر از حد معمول بهشون نزدیک بشی.
ولی دقیقا وقتی که رابطه تون به نقطه اوج می رسه دقیقا یه قدم دیگه که برداری به طرفشون،
می افتی تو سراشیبی تابع و خیلی زودتر از چیزی که فکر کنی طرف دچار دل زدگیت می کنه.
هیچ وقت نمی تونی بفهمی که کی باید متوقف بشی که تو اوج رابطه بمونی.
دسته دوم افرادی اند که مهم نیست از دور چه جوری به نظر می رسند
ولی تا بهشون نزدیک نشی اوج عظمت شون رو نمی تونی درک کنی.
این جور افراد رو می شه به تابع y=x تشبیه کرد.
این جور افراد انتها ندارند.
یعنی تا بی نهایت می تونی باهاشون پیش بری.می تونند تو رو تا اوج ببرند.
برعکس افراد دسته ی اول همیشه می تونی روشون حساب کنی.
هرچقدر که جلو تر بری بیشتر به خودشون وابسته ات می کنند.
تا جایی که حس می کنی دیگه نمی تونی جلوتر بری چون بزرگی روحشون تو رو درگیر می کنه.
از این دسته افراد خیلی کم اند.
افرادی که از یه جایی به بعد می ترسی از نبودنشونقطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!
قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را
درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!