پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

پلاک 1136

داستانی.اجتماعی.تفریحی و...

داستان واقعی

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را

طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و

 دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت

 وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار
 بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار

 نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که

 لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن

 داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی

 کرد.اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی

 که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد . کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند
 
گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل

 آن ندارد.در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد

 کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او

 بکند.مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم

 .پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .کشاورز موافقت کرد

وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد وبه خاطر کشف یکی

 از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،به عنوان یک دانشمند

 مشهور شناخته شد .آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا

پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک

دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد . جالب است بدانید که

 آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز

 وینستون چرچیل .

نظرات 5 + ارسال نظر
shahab جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ http://daga.blogfa.com

کاش کمی هم ازغیرت این کشاورزراماهم داشتیم ازاین داستان نتایج زیادی حاصل میشه یکی ازآنهااین است که هرکاری که فقط برای رضای خداانجام بشه بدون هیچ چشمداشتی خداوندبهترین هارانصیبش میکندودوم این که درباتلاق افتادن آن جوان یک آزمایش بودبرای کشاورزازطرف خداوسوم حکمت خدابودکه به وسیله این اتفاق مخارج دانشگاه وترقی پسرکشاورزرامهیاکندپس دوست من هرکارخداازروی حکمت وبرنامه ریزی است وهمواره خداوندماراآزمایش میکندو...راستی متشکرم ازحضورگرمتون دروبلاگم،وبلاگ شمانیزخیلی آموزنده وتأثیرگذاره،موفق ومویدباشید

هانیه چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ http://shineline1.persianblog.ir

برو !!
برو و مطمئن باش اضافه بار نخواهی داشت ..
خوب می دانم ،
خوب می دانی
می روی و تمامـ َت اینجا می ماند ..
می مانم
و
تمامـ َم را می بری ..

حدیث چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ http://http://eshgohlaneha.blogfa.com/

به سلامتی آپم [نیشخند]
چند وقت مریض احوال بودم شرمنده

شادی سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 ب.ظ http://www.shadi-shadi.blogsky.com

دیـــــــــــــروز:

ســآدگی زیباتـرین رنگــــــــــ دنیـآ بود..

امـــــــــــــــروز:

ســـــــــادگی بزرگــ ترین خــــطای آدمــــــــــآ...

تشکر

شادی سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 ب.ظ http://www.shadi-shadi.blogsky.com

داستان بسیار جالبی بود
ممنونم از حضورت دوستِ عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد